کد مطلب:315330 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:209

این انگشتر مال همسرت
8- ابوالفضل علیه السلام فرمودند: این انگشتر مال همسرت، و این را به فلان بزاز در كربلا بدهد، و تو هم نزد فلان دكتر مسیحی در بغداد برو و با اصرار از او نسخه دارو طلب كن و...

حضرت حجت الاسلام حاج سید... كه از نویسندگان پرتلاش و عاشق اهل بیت علیهم السلام می باشند، اواخر ماه مبارك رمضان امسال (1426 - 1384 قمری) برای حقیر نقل فرمودند:

چند شب قبل كه برای منبر به تهران دعوت شده بودم. یكی از افراد مجلس برایم تعریف كرد: همین خانه ای كه زندگی می كنیم در همسایگی ما شخصی است به نام ابواحمد كه از معاودین عراق می باشد. دختر او تقریبا ده ساله بود كه مبتلا به سرماخوردگی شد و پدر او وقتی او را نزد دكتر برد بعد از معاینه دكتر گفت: آیا برای دخترت نوار قلب گرفتی؟

با تعجب جواب داد: آقای دكتر! سرماخوردگی چه ربطی به نوار قلب دارد؟

ولی دكتر با اصرار گرفت: حتما باید نوار قلب بگیری تا بعدا برایش نسخه و دارو بنویسم.



[ صفحه 625]



وقتی برایش نوار قلب می گیرد و نزدیكتر می آورد، جواب دكتر این بود كه قلب دخترت سوراخ شده و علاجی غیر از عمل جراحی ندارد كه خرج آن هم این مبلغ می باشد (مبلغی گفته بود بسیار هنگفت و زیاد كه پدر به هیچ وجه توان پرداخت آن را نداشت).

به خانه آمد و جریان را به زنش گفت.

زن با اعتقاد جواب داد: اصلا نه احتیاج به داروی دكتر است و نه عمل جراحی نیاز داریم. چون همه دكترها احتیاج به امام رضا علیه السلام دارند. دخترمان را یكسره به مشهد، نزد امام رضا علیه السلام می بریم.

لذا دختر مریض را مشهد بردند و امام رضا علیه السلام شفا داد و از این معجزه سالها می گذرد كه الان او صاحب زندگی و خودش دو، سه فرزند دارد.

جالب اینكه وقتی مادر این دختر در حرم امام رضا علیه السلام توسل داشت و برای شفای دخترش با امام رضا علیه السلام درددل می كرد، خانم زایر عربی - كه عراقی بود - از او علت گریه و توسل را می پرسد و او تعریف می كند.

آن خانم زایر عراقی می گوید: كار خوبی كردید و درب خوب خانه ای آمدید و اما رضا علیه السلام حتما شفا می دهد.

سپس گفت: من خودم با توسل از این خاندان نتیجه دیده ام، من شفای شوهر جذامی خودم را از حضرت ابوالفضل علیه السلام گرفتم.

آنگاه داستان شفای شوهرش را تعریف كرد كه بسیار بسیار جالب می باشد.

آن زن گفت: من اصالتا اهل بغداد می باشم، وقتی ازدواج كردم همان اوایل زندگی، شوهرم مبتلا به مریضی جذام [1] گردید و روز به روز مریضی اش اوج



[ صفحه 626]



می گرفت، تا كم كم همسایه ها و آشنایان به من می گفتند: شوهرت كه از بین می رود و علاوه بر آن، خودت هم مبتلا به این مریض می شوی. پس قبل از گرفتاری، خودت را نجات بده و طلاق بگیر.

اما من قبول نمی كردم. كار به جایی رسید كه همه دارایی ما صرف بهبودی شوهرم و خرج روزمره زندگی ما شد و آه در بساط نماند و پدرم خرج ما را می داد تا اینكه پدر، مادر و برادرانم هم مانند آشنایان و همسایگان پیشنهاد طلاق دادند و چون من قبول نمی كردم آنها هم كمك خود را قطع كردند.

من برای ادامه زندگی، شوهرم را برداشته برای سكونت و زندگی به كربلا رفتیم؛ ولی هر چه در كربلا به سراغ خانه گشتم، دیدم توان پرداخت بهای اجاره را ندارم. با پیشنهاد بعضی افراد به منطقه حر علیه السلام - كه حرم و قبر شریف حر بن یزید ریاحی در آنجا قرار دارد و حدود ده كیلومتر با حرم امام حسین علیه السلام فاصله دارد - مراجعه كردم. بالاخره در انتهای كوچه ای باریك، خرابه خانه ای اجاره كردم و اثاثیه اولیه را هم همسایگان دادند.

روزها می گذشت و من هم مشغول پرستاری از شوهر مردنی خودم بود. اما زمانی رسید كه نزدیك دو هفته شوهرم نه توان حرف زدن داشت، نه توان هیچ حركت، بلكه به سختی نفس او بالا و پایین می آمد.

تا این كه روز دیگری حوصله من سر رفت و حقیقتا خود را بیچاره و مضطر دیدم، لذا طبق مرسوم زنان عراق و كربلا چادر را به كمر بستم و آمدم و خاك دم درب خانه را مرتب به سر و صورت و لباس هایم ریختم و شروع به گریه و فریاد: یا ابوفاضل! یا ابوفاضل! نمودم و پیاده راه افتادم به طرف كربلا، این ده كیلومتر را یكسره با گریه و شكایت به ابوالفضل علیه السلام و در دل آمدم، تا ابتدای كربلا، تا چشم به گنبد طلایی و باصفا و هیبت ابوالفضل علیه السلام افتاد، دیگر نمی دانستم چه



[ صفحه 627]



می گویم. فقط شكایت بود و گله و درد دل و این كه ابوفاضل! چرا به من نگاه نمی كنی؟ تو را قسم به ناموس تو زینب! ای برادر زینب! اگر جواب ندهی شكایت تو را به پدرت علی علیه السلام و...

هیچ توجه به جایی و كسی نداشتم، فقط می فهمیدم به خاطر من شلوغی و سروصدا و دعوا بین مردم شده است.

بعضی می گویند: خانم! چرا این طور بی ادب با قمر بنی هاشم علیه السلام حرف می زنی؟ او را ساكت كنید.

و عده ای می گویند: چكار دارید؟ بگذارید درد دل بكند، حاجت دارد، درد دارد، گرفتار است.

من فقط گنبد را می دیدم و فریاد، شكایت و گریه و... كه ناگهان خود را كنار ضریح آن بزرگوار یافتم و همین طور به ضریح مطهر چسبیده با صدای بلند حرف می زدم و... یك دفعه از پشت سروصدایی شنیدم: خاله! بس است حاجت تو داده شد.

فكر می كردم یكی از خدام حرم است، ولی وقتی به خود آمدم و هر چه نگاه كردم، كسی را ندیدم، اتفاقا در وجود خودم هم احساس نشاط، سبكی و اطمینان می نمودم. با آقا خداحافظی كردم و از حرم بیرون آمده به طرف خانه حركت كردم.

وقتی سر كوچه ای كه خانه ی ما در انتهای آن قرار داشت، رسیدم طبق معمول زنان همسایه در كوچه و دم درب خود نشسته با هم مشغول صحبت بودند. ولی با كمال تعجب دیدم دم درب خانه ی ما مردی سوار بر اسب می باشد. من فكر می كردم داماد شوهرم - یعنی شوهر خواهر او می باشد - چون شوهرم برایم تعریف می كرد خواهری دارد كه در صحرا و بادیه زندگی می كند. بنابراین، شاید



[ صفحه 628]



مریضی شوهرم را شنیده و آدرس خانه ی ما را پیدا كرده و به عیادت شوهرم آمد.

بنابراین، وقتی دم درب رسیدم، سلام و تعارف نموده خوش آمد گفتم و گفتم: بفرمایید داخل.

فرمود: شما برو داخل، من می آیم.

وقتی وارد شد، گفتم: خوش آمدید، استراحت كنید تا من چایی آماده كنم.

ایشان طرف اتاقی كه شوهرم در بستر افتاده بود، تشریف بردند. من هم در مطبخ مشغول آماده كردن چایی شدم كه ناگهان شنیدم شوهرم با صدای بلند فریاد می زند: یا عباس!

از جا پریدم، با عجله پیش او رفتم، دیدم تنها است.

گفتم: داماد تو كجا رفته است؟

گفت: داماد كیست؟

گفتم: شوهر خواهر تو كه برایم تعریف می كردی و الآن به عیادت تو آمده بود و پیش تو نشسته بود.

شوهرم جواب داد: نه، او دامادم نبود، بلكه حضرت عباس ابوفاضل علیه السلام بود.

در حالی كه از صحبت نمودن شوهرم پس از مدتها، تعجب می كردم، او تعریف كرد كه: ایشان ابوفاضل علیه السلام بودند و دست مبارك روی سینه ام كشیدند و فرمودند: خوب می شوی و فریاد و گریه زنت بی جواب نمی ماند.

آنگاه شوهرم مشت خود را باز كرد، دیدم دو انگشتر در كف دست او هست كه می گوید: ابوفاضل فرمودند: این یكی مال زن تو می باشد در انگشتش بكند و این یكی را می برد كربلا پیش فلان بزاز، به او بدهد و آن بزاز به او پول می دهد.

و بعد فرمودند: برای مریضی خودت هم برو بغداد نزد فلان دكتر مسیحی و بعد از معاینه با اصرار از او بخواهید كه نسخه ی دارو بنویسد.



[ صفحه 629]



من به شوهرم گفتم: چرا شفای خود را از ابوفاضل نخواستی؟ حال كه لطف كرد و نزد تو تشریف آورد خودش تو را شفا می داد.

شوهرم گفت: آقا خودش می داند، اگر می گفتم، بی ادبی بود.

من انگشتر مخصوص هدیه ی ابوالفضل علیه السلام را كه برای من لطف كردند، در دست كردم و آن یكی را كه برای حاج... بزاز در كربلا هدیه فرموده بودند، در پارچه ای گذاشته به گردن بستم و به كربلا آمدم و سراغ مغازه ی او را گرفتم. نشان دادند، آمدم تا رسیدم درب مغازه ی او یكی دو نوبت برایم تردید حاصل می شد كه به حاجی چه بگویم؟ انگشتر را ابوفاضل داده است و... از كجا قبول می كند؟... بالاخره گفتم: امر حضرت است باید امتثال شود، وارد مغازه شده، سلام كردم پرسیدم: فلان حاجی شما هستید؟

گفت: بلی.

من انگشتر را از پارچه درآورده داخل دخل میز مغازه او گذاشتم، با نهایت تعجب دیدم او انگشتر را گرفت، روی چشم خود كشید و بوسه داد و از دخل پول دویست دینار - كه آن وقت پول بسیار بسیار زیاد بوده است - درآورد و به من داد. بعد هم پرسید: بس است؟ اگر كم است بیشتر بدهم.

گفتم: بس است - و فهمیدم این حاجی بزاز هم از سرگذشت انگشتر خبر دارد - از مغازه بیرون آمده به خانه رفتم و با این پول كه قطعا اهدایی ابوفاضل علیه السلام بود گشایش عجیبی در زندگانی ما شد.

حال وقت آن شد كه دومین مأموریت را انجام بدهیم، یعنی طبق امر ابوالفضل علیه السلام شوهرم را با هر زحمتی بود به بغداد بردم، سراغ آن دكتر مسیحی را كه آقا نام برده بودند، گرفتم. آدرس دادند، وقت مراجعه ازدحام عجیبی از صف مریض ها مشاهده شد. ما هم از منشی نوبت گرفتیم، طبق نوبت پول ویزیت را داده شوهر را نزد دكتر بردم.



[ صفحه 630]



دكتر بعد از معاینه، منشی را صدا زد و گفت: از این ها پول گرفتی؟

گفت: آری.

گفت: پول را رد كن.

پرسیدم: چرا؟

گفت: چون من از مریضی كه احتمال زنده ماندن ندارد، پول نمی گیرم و شوهرت مردنی هست، چرا پول بگیرم؟

من گفتم: حالا شما نسخه ای بنویس.

گفت: فایده ای كه ندارد، چرا بنویسم؟

اصرار كردم، چون ابوفاضل علیه السلام فرمودند: اصرار كنید تا نسخه بنویسد.

بالاخره در اثر اصرار زیاد، دكتر گفت: از نظر من شوهرت علاج و دوایی ندارد، ولی چون اصرار می كنی یك قرص در حد علاج سرماخوردگی می نویسم.

خلاصه نوشت و ما از بغداد به خانه برگشتیم و قرص را خریدم، همان بار اول به محض این كه قرص را خورد مثلا دیدم رنگ صورت او باز شد، آب خورد، دیدم بهتر شد، با همان قرص سرماخوردگی لحظه به لحظه و ساعت به ساعت بهتر و بهتر شد و نشست و راه افتاد و طبیعی شد و پس از دو هفته كاملا خوب خوب شد و هیچ اثری از مریضی در او نماند.

پیش خود گفتیم: باید دوباره به دكتر مراجعه كنیم كه جریان چه بود؟ چه سر و رازی در این حواله ی ابوفاضل علیه السلام بود؟

به بغداد رفتیم و مطب دكتر و نوبت گرفتیم و طبق نوبت نزد دكتر رفتیم.

گفتم: مرا می شناسی؟

گفت: بلی شما شوهرت فلانی بود كه او را دو هفته قبل آورده بودی، من كه گفتم خوب شدنی نیست. بنابراین تسلیت عرض می كنم و...



[ صفحه 631]



من گفتم: نه آقای دكتر! شوهرم خوب شده.

گفت: یعنی چه؟

گفتم: اگر ببینی می شناسی؟

گفت: آری.

شوهرم را صدا زدم، تا شوهرم وارد اتاق دكتر شد و چشم دكتر به او افتاد، فریاد زد و غش كرد.

وقتی به هوش آمد منشی را صدا زد و گفت: مطب تعطیل است به مریض ها هم بگو تعطیل است، خودت هم برو.

حال فقط دكتر بود و من و شوهرم، دكتر مسلمان شد و شهادتین گفت و شیعه شد، چون از یك طرف، ما لطف قمر بنی هاشم را دیده بودیم و از طرفی حضرت، آدرس دكتر را فرمودند و این كه اصرار كنید تا نسخه بنویسد. از دكتر جریان را پرسیدیم: چرا غش كردی؟ چطور مسلمان شدی؟

دكتر تعریف كرد كه من سال ها درباره ی ادیان و مذاهب جهان تحقیق دارم، دیگر خسته شدم. چند وقت قبل با دل شكسته به خدا گفتم: خدایا! از لحاظ استدلال و علم، تحقیق خود را كردم، ادیان مختلف و اسلام و در اسلام هم مذاهب مختلف و از جمله شیعه و... و من دكتر هستم؛ اهل آزمایش و تجربه و حس، لذا از تو می خواهم حقانیت آن دین و مذهبی را كه تو قبول داری و راه حق می باشد خودم به چشم ببینم. خدایا! اگر نشان ندادی در قیامت نباید مرا مؤاخذه كنی.

حالا به چشم خود می بینم كه ابوالفضل علیه السلام مریضی را كه فی الحقیقه در صف مردگان است، نزد من می فرستد و شما به دستور او از من نسخه ای كه فقط قرص سرماخوردگی است، می گیرید و این آدم مرده، با خوردن آن، سالم سالم می شود. فهمیدم فقط راهنمایی و هدایت خدایی برای من است كه مذهب حق، تشیع



[ صفحه 632]



است كه ابوالفضل علیه السلام سردار و پرچمدار امام سوم شیعیان است.

وقتی داستان به اینجا رسید، زن زایر عراقی انگشتری را كه در دست داشت به من نشان داد و گفت: این همان انگشتر اهدایی ابوفاضل به من است و من هم آن را بوسیدم.

زن عراقی اضافه كرد: هم دكتر و هم زن و بچه اش شیعه شدند و تا حال با هم رفت و آمد خانوادگی داریم و شوهرم نیز سالم و با هم زندگی باصفا و صمیمانه ای داریم.


[1] خوانندگان توجه دارند كه مرض جذام هم مسري و واگير مي باشد و هم در طول مدت و به تدريج اعضاي بدن نابود و از بين مي روند و مريض هم، به هيچ وجه قابل علاج نمي باشد، خداوند همه مريض هاي صعب العلاج و ناعلاج را شفا عنايت كند.